...و خاک، آن روز، تو را ندا خواهد داد که:

«ای انسان! چرا بیدار باشی سحرگاهی مرا پاسخی نگفتی؟

اینک، غروب

اینک، خواب 

و اینک، خاک!

1

- عموجان هاشم ! «بی بی کو کومه» هم مُرد.

- راستی؟ عجب، عجب ... خیلی پیر بود.

- بله. صد سال را داشت.

- شاید هم بیشتر. وقتی او به خانه ی ما آمد هنوز فخرالسادات - مادرت - به دنیا نیامده بود. فخرالسادات، زینت سادات، داداش علی و آبجی عصمت را او بزرگ کرد. اوه... خدا بیامرزدش داداش علی را یادم هست. یک دقیقه از بی بی جدا نمی شد. دق کرد. درجه هایش را که ازش گرفتند دق کرد و مُرد. همه میگفتند: «بی بی هم می میرد. او نمی تواند مرگ علی را تحمل کند» اما ببین چند سال بعد از مرگ داداش علی زندگی کرد. حسین، من الان هفتاد و چهار سالم است، و بی بی وقتی به خانه ی ما آمد - آن وقت پامنار می نشستیم - من شش سال داشتم.

- بله عموجان. من و هوشنگ و مهری را هم او بزرگ کرد. خیلی برای ما زحمت کشید.

- عجب... پس مُرد؟ عجبا... خدا بیامرزدش...

2

- هوشنگ راه بیفت. زود باش! زود باش! عموجان هاشم سکته کرده.

- راست میگویی؟ کی؟

- دو ساعت پیش، یا الله راه بیفت!

- هنوز... که... حالش خوب است. ها؟

- حالش که خوب نیست، اما زنده است.

- یک دقیقه. شلوار بپوشم.

*

- تو از کجا خبر شدی؟

- مادر تلفن کرد شرکت. به اداره ی تو هم تلفن کرده بود؛ اما تو نبودی.

- آره... رفته بودم ہیرون. حالا... یعنی... امیدی نیست؟

- نمی دانم. مادر را که می شناسی. او عموجان را به اندازه ی آقاجان دوست دارد. همه اش گریه میکرد. نتوانستم بفهمم که چه میگوید. من رفتم منزل عموجان. شلوغ بود. نرفتم توی اتاق. عمه جان عصمت گفت: برو عقب هوشنگ.

- عجب... عجب... سکته مغزی؟

- اینجور می گفتند. گفتند کنار حوض نشسته بوده و به ماهی ها نان می داده. یک دفعه خم می شود، بر می گردد و می گوید:«ملوک، سوختم» و با سر می افتد زمین، و سرش می خورد به سنگ پاشویه.

- پس...

- گمانم... آخ هوشنگ... چقدر خوب بود. چقدر...

- بله، خوب بود... اما مفید نبود - به حال هیچ کس. هیچ وقت، هیچ کاری، برای هیچ کس نکرد. ماهی و قناری. فقط همین. من از مرگش واقعاً متأسفم، اما این هم حقیقتی ست که ... خوب... یکی یکی دارند می روند. و ما پند نمیگیریم. عجیب است واقعاً.

- حسین!

-بله؟

- گریه نکن! مرد که گریه نمیکند. حال دخترت چطور است؟

- بد نیست.

3

- مهندس «حسین» مالکیان زاد را می شناختی؟

- آره... چطور مگر؟

- مُرد.

- نه بابا.

- آره.

- بیچاره، بیچاره... خیلی جوان بود.

- جوان بود؛ آدم بدی هم نبود.

- آره... ما، وقتی راهشوسه ی یزد-کرمان را می ساختیم، باهم کار می کردیم. راستش «محمود»...

- راستش چی؟

- هیچی، پشت سر مرده نباید حرف زد. رفت و تمام شد.

- یعنی چی؟ چه فرقی میکند که مرده باشد یا زنده.

- میدانی؟ دستش کج بود. دله دزد بود. حتی از حقوق شاگرد آشپزها هم می دزدید.

- آره، به خیلی ها نمی آید. یعنی ظاهرشان نشان نمیدهد. همچو راست می نشینند و از عدالت و مروت و انصاف حرف میزنند که خیال میکنی نایب امام هستند. محمود! تو خیال میکنی در عرض سه چهار سال، با حقوق مهندسی می شود خانه و ماشین و زمین خرید؟

- چیزدار بود؟

- مفصل. اما این را هم میدانی که فقط یک دختر چهار ساله ازش مانده؟ زنش دو سال پیش، توی یک تصادف مُرد.

- بیچاره.

و حالا آن همه ثروت...، هیچ وقت فکر نمی کرد که به دردش می خورد یا نه...

4

- راستی از «محمود» چه خبر؟

- مگر خبر نداری؟

- نه... چی شده؟

- دکترها گفته اند سرطان دارد.

- عجب... به خودش گفته اند؟

- نه مادرش نوشته. بدبخت. توی فرانسه که چیزی دستگیرشان نمی شود، از آنجا می برندش لندن. الآن دو ماه است که آنجاست.

- سرطان چی؟

- مغز.

- علاج که ندارد؟

- چه علاجی؟ گفته اند که عمل می کنیم و غده را در می آوریم. فقط عذابش را زیاد می کنند؛ و الا، کسی که گیر این مرضی لعنتی بیفتد، دیگر خلاصی ندارد.

- ولی سرطان خون را معالجه میکنند.

- شنیده ام. سرطان پوست راهم همین طور.

- سرطان پوست که اصلاً نمی کُشد.

- آره... ولی بهر حال مرض عجیبی است. چطور، با این همه پیشرفت های علمی، هنوز نتوانسته اند دوای این درد لعنتی را پیدا کنند.

- خیلی نزدیک شده اند. روس ها، آمریکایی ها و ژاپنی ها کارهایی کرده اند. دیر یا زود نتیجه می دهد.

- « هراتی» یادت هست ؟

- آره... دروغ بود.

- خدا کند که دست کم، بچه های ما به این مرض نمیرند.

- که اینطور... گفته اند غده را در می آوریم. یکی دو بار این کار را میکنند و بعد...

*

- از محمود خبر تازه ای نداری؟

۔ اتفاقاً آخرین خبر: مُرد.

- ای داد. حیف. یادم هست. گفتی که علاج ندارد.

- بله... سه روز پیش. جسدش را با هواپیما می آورند.

- بیچاره.. چقدر آرزو داشت.

- خیلی، توی پاریس با هم زندگی کردیم. می دانی؟ خیالباف بود. یک عالم رؤیا داشت؛ اما مرد عمل نبود. میخوابید و نقشه می کشید. هزار جور نقشه داشت. هزار کار می خواست بکند. فکر می کرد که یک روز نوبت او می شود. خیلی دلش میخواست به ایران برگردد و توی این مملکت کاری بکند. خدمتی بکند... اما فقط در خواب. گفتم که مردِ عمل نبود. منتظر سال های بعد، سال های بعد.

- درست است. اینجا هم همین طور بود. کمی هم وا زده بود. همیشه از فساد می نالید. هیچ نمی دانست که چکار می خواهد بکند. هفت هشت ماه پیش، یک روز، توی خیابان دیدمش. مرا سوار کرد و به مقصد رساند. من خبر مرگ مهندس حسین مالکیان زاد را بهش دادم. خیلی متاثر شد؛ گفت که حسین هم دزد بوده...

- آره، محمود آدم سالمی بود؛ اما سلامت تنها به چه درد می خورد؟ من واقعا به این قصد وارد ارتش شدم که بتوانم مثمر ثمر باشم، بتوانم خدمتی به این آب و خاک و این مردم بکنم.

- خدا توفیق این کار را نصیبت بکند...

5

جناب سرهنگ....

ارتقاء درجه ی آن جناب را از صمیم قلب تبریک عرض می کنیم و توفیق بیشتر شما را در راه خدمت به میهن عزیز از خداوند بزرگ خواستاریم.»

ا - ب - پ - ت - ٹ - ج - چ - ح - خ -...

*

«بانهایت تألم و تأثر، درگذشت جانگداز سرهنگ... را که یک عمر ... به اطلاع می رساند. مجلس ختم مردانه و زنانه ی آن مرحوم روز شنبه از ساعت ۳ تا ۵ بعدازظهر، در مسجد مجد برگزار می شود.» خانواده های الف -ب -پ -ت -ث -ج - چ -ح -خ -د -ذ -ر -ز -ژ -س -ش -ص -ض...

«با دلی سرشار از اندوه و با تأثری غیرقابل بیان، ضایعه ی جانگداز و نابهنگام درگذشت سرهنگ... را به بازماندگان شریف و عالیقدر آن مرحوم، به ویژه رضا... یگانه فرزند ذکور و برومند آن مرحوم تسلیت می گوییم و بقای عمر یک یک بازماندگان را از خداوند بزرگ خواهانیم.» خانواده های الف -ب -پ -ت -ث -ج - چ -ح -خ -د -ذ -ر -ز -ژ -س -ش -ص -ض -ط -ظ -ع -غ -ف - ق -ک -گ -ل - م -ن -و -ه -ی -الف -ب -پ -ت -ث -ج - چ -ح -خ -د -ذ -ر -ز -ژ -س -ش -ص -ض...

6

- بلندشو خواهر، بلند شو! دیگر بس است.

- آخر چرا؟ چرا باید برادر جوان من، دسته گل من، به این زودی بمیرد؟ ناکام شدی داداش ... بمیرم الهی ... داداش! این محال است، محال است... تو هستی، هستی، هستی... تو زنده ای، زنده ای...

- بلند شو خواهر، بلند شو! با گریه و زاری که او برنمی گردد.

*

- من به پدرش کاری نداشتم؛ اما خودش را خیلی دوست داشتم. همیشه به او می گفتم «رضا تکان بخور! تکان بخور! ترک کن این لعنتی را کنار بگذار! اراده کن! تصمیم بگیر...» اما به خرجش نرفت که نرفت. چه استعدادی! چه نبوغی! دست به هر کاری می زد، موفق می شد؛ اما این هرویین، این هرویین...

- جوان بیست و پنج ساله. خدا ذلیلشان کند که این چیزها را جلوی دست و بال جوان های بی گناه مردم می آورند. چه نیروها بر باد می رود، و چه آرزوها. فکرش را بکن. مادر و پدر بیچاره بیست سال زحمت بکشند، جان بکنند، پیر بشوند، تا همچو دسته گلی را تحویل جامعه بدهند، و بعد، یک نامرد، یک پیشرف، یک نا انسان، سر راهش سبز شود و... نادر، راستی نمی شود ترک کرد؟

- نه. متأسفانه نه. هنوز که دیده نشده. اسیر می شوند. بیچاره می شوند. به روز سگ می افتند. خیلی از رفقای نزدیک من گرفتار شده اند. من اغلب با آنها صحبت می کنم؛ اما این رضا... من خیلی خاطرش را می خواستم. ساعت ها می نشستم و با او حرف می زدم. رضا جان! از بین می روی. رضا جان، فکر مادرت و خواهر هایت باشی. رضا جان تو باید برای این مملکت کار بکنی. باید به دردی بخوری. نگاه کن! نگاه کن! این مردم را نگاه کن که چقدر محتاج کمک

هستند؛ محتاج نیروی جوان، محتاج تن و روح آدم های درستکار و مبارز و سرسخت و میهن پرست هستند. اگر نمی خواهی برای خودات مفید باشی، لااقل فکر آنها باش. اگر زندگی تو برای خودت اهمیت ندارد، برای خیلی ها اهمیت دارد. آخر چرا می خواهی اینجور مفت و بی دلیل بمیری؟ رضا ترکش کن! تصمیم بگیر!

- نادر، سعی می کنم، سعی می کنم... اما نمی شود.

پدرش که اصلاً فکر او نبود. گذاشته بودش کنار. من میبردمش منزلِ خودم. توی اتاق حبسش می کردم. دو هغته، سه هفته... یک ماه. می گفت:«دیگر تمام شد. خلاص شدم. قسم می خورم.» و می آمد بیرون. یک هفته بعد غیبش می زد. و بعد می آمد: درمانده، بدبخت، از پا افتاده، شکست خورده... و گریه می کرد، گریه می کرد.

بعضی هاشان تظاهر می کنند که راضی هستند و هیچ عیبی ندارد؛ اما رضا رنج می کشید؛ رضا می دانست که سقوط کرده؛ می دانست که نباید این راه را رفته باشد. چه استعدادی، چه استعدادی!

7

- خواندی؟

- چی را؟

- خبر کشته شدن ابراهیمی را.

- کدام ابراهیمی؟

- نادر، نادر ابراهیمی...

- نه... شوخی می کنی؟

- شوخی نمی کنم. تصادف کرد.

- نه. باور نمی کنم. باور نمی کنم.

- من هم همینطور. هنوز جلوی چشم من است؛ با آن قدّ بلند... آن خنده ها، شوخی ها، نشاط ... و آن... آن... آن همه امید...

- دیشب. آه خدای من! من دیشب تا صبح گریه می کردم.

- ولی من هنوز هم باور نمی کنم.

- حق داری. هر کس که او را می شناخت، برایش ممکن نیست که باور کند... خیلی خوب می نوشت... نه؟

- بله... اما...

- اما ندارد. او، واقعاً خوب می نوشت.

- قبول دارم؛ ولی اگر احساسات را کنار بگذاریم، باید قبول کرد که دیگر، مثل گذشته، با حساب نمی نوشت. میدانی؟ کم کم فراموش کرده بود که چرا می نویسد، و برای چه کسانی می نویسد. فقط فکرش این بود که کتاب های بیشتری داشته باشد، مقاله های بیشتری، قصه های بیشتر... و شهرت بیشتری به هم بزند. و، متأسفانه، پول در بیاورد.

- من قبول ندارم.

- بعدها می فهمی. توی روزگار ما، یک دنده و سرسخت ماندن خیلی مشکل است - خیلی ...

- ولی ممکن است.

*

...و خاک، آن روز، تو را ندا خواهد داد که:

«ای انسان! چرا بیدارباش سحرگاهی مرا پاسخی نگفتی؟

اینک، غروب

اینک، خواب

و اینک، خاک!»


نادر ابراهیمی 1350/7/9